نام کتاب : قصه های مجید 

نویسنده : هوشنگ مرادی کرمانی 

ناشر : انتشارات معین 

سال نشر :۱۳۸۹ 

رده سنی : دبستان دوم و متوسطه اول

تعداد صفحات : ۶۸۰ 

معرفی کتاب :

ماجراهای پسرکی حراف و در عین حال شیرین سخن است که بخاطر از دست دادن پدر و مادرش ، با مادر بزرگش زندگی می کند. نخستین چاپ این اثر در سال ۱۳۵۳ صورت گرفت و بعدها بر اساس آن مجموعه ای تلوزیونی به کارگردانی کیومرث پور احمد نیز ساخته شد مجموعه ای که به دل کودکان و بزرگسالان خوش نشست و اکنون به بخشی از نوستالژی بینندگانش تبدیل شده است. قصه های مجید نثری زیبا صمیمی و پر از ضرب المثل دارد نثری طناز و شیرین که از ویژگی های همیشگی نثر هوشنگ مرادی کرمانی بوده است. مجید نوجوانی است اهل مطالعه، که به سینما و بازیگری علاقه دارد و در عین حال آرزویش نویسنده شدن است. هر قصه ی این مجموعه در حقیقت به شرایط زندگی و سنت ها و آداب و رسوم مردم ایران اشاره میکند. نویسنده خود درباره ی این اثر گفته است که «قصه های مجید بر مبنای واقعیت از زندگی خود من نگاشته شده است ».

خلاصه کتاب :

مجید را همه می‌شناسیم؛ یک پسر شیرین و متفاوت است که با مادربزرگش زندگی می‌کند. او در یکی از محله‌های فقیرنشین کرمان ساکن است -اگرچه بیشتر ما ورژن اصفهانی او را با بازی مهدی باقربیگی می‌شناسیم-، درس‌خوان نیست، خیال‌پرداز است و دوست دارد نویسنده شود. بی‌بی که شخصیت دوم و البته مهم این داستان است سرپرستی او را به عهده دارد و هر روز با داستان تازه‌ای که مجید درست می‌کند درگیر می‌شود. این رمان در واقع یک مجموعه داستان دنباله‌دار با محوریت دو شخصیت اصلی است که در هر قسمت (انشاء، تسبیح، ناف، ناظم، شهرت، آرزوها…) رویارویی مجید و بی‌بی با ماجرا یا مشکل تازه‌ای را با زبان ساده و آمیخته به طنز از منظر اول شخص روایت می‌کند. در این اثر شهر یعنی کرمان و محله‌ی جنوب شهری که در آن ساکن هستند به عنوان شخصیت زنده حضور دارند و خود مسبب بسیاری از اتفاقات هستند.

قسمتی از کتاب : 
باز دست به دامن بی‌بی شدم که:

_ یالا، برام توپ بخر.

هر چه بی‌بی عز و جز کرد و دلیل و برهان آورد و از نداری نالید و از توپ بد گفت و آدم‌های توپ‌دار را لعنت و نفرین کرد، به خرجم نرفت. راستش نمی‌شد تو آن محله بدون توپ زندگی کرد. صدای تاپ تاپ توپ که از تو کوچه بلند می‌شد، فیل‌ام یاد هندوستان می‌کرد و از ترس بی‌بی جرأت نمی‌کردم بروم سر کوچه و پایی به توپ بزنم. شاید هم اگر می‌رفتم آدم توپ‌دار، مثل مهدی، آبرویم را می‌برد و خیطم می‌کرد.

به هرحال، هر چه به گوش بی‌بی خواندم، و گفتم:« بی‌بی دور و برتو نگاه کن، ببین، همه توپ دارن. شهر پر از توپ شده، دنیا پر از توپ شده، مردم دارن از نون شبشون می‌زنن و برای بچه‌هاشون توپ می‌خرن که غصه نخورن، سرگرم باشن، راحت و آسوده باشن، آن‌وقت تو از خریدن یه دونه توپ بی‌قابلیت کوتاهی می‌کنی، والا مردم بهمون می‌خندن.»

زیر بار نرفت که نرفت.